زندگی، شعر و دیدگاه علی باباچاهی، شاعر
من در این سالهاخواب کمال و جمال کلمات شعرم را بارها دیده ام، من فکر میکنم که طور دیگری فکر میکنم
چشمم که به خشکی افتاد لابد از آب دریا پریده بودم بیرون، با کشتی آمده بودیم از «کنگان»، تا «جلالی» که روستایی ساحلی بود/ هست در بوشهر. پدربزرگ مادری ام به بدرقهی ما آمده بود. صبح بود یا عصر؟ نمیدانم! شاید هم غروب بوده باشد:
غروب با دل من میوزد!
برادرانم با من بوده اند حتمن، و مادرم که: ای بی وفا پسر! حالا که زیرخروارها خاک آرمیده است. پدرم؟ یادم نیست، بی پدرنبودم البته / نیستم! چند صباحی که نمیدانم چرا درکنار پدربزرگ و داییهای دریایی ام گذراندیم و بعد دویدیم و دویدیم و به روستای دیگر رسیدیم که «جفره» نام داشت. این بار اگر چه کسی به استقبال ما نیامد اما خیلی زود به آرامشی – مثلن – رسیدیم که اسمش را با صداها اما و اگر میتوان گذاشت استقلال!پدر، برآمده از صحرا (تنگستان بوشهر)، همسایهی تفنگ و مادر، نمک پروردهی دریا (بوشهر) بود. مادر، همنشین ماسه و موج بود، نه این که نازپرورده ای پرده نشین باشد، بلکه افسرده دل بلند بالایی بود که صدفهاو مرجانها را از دست «ساکنان دریا» - به آب پیوستگان ابدی – برمی گرفت و ساکنان دریا، برادران او، همسایگان او و ... بودند که از پس توفانهای نامنتظر، هیچ گاه به خانه هایشان برنمی گشتند. پس چه جای تعجب که خانهی من شاعر را بر آب بنا کرده اند و بی قراریهای من نیز از موج و توفان به هم پیوسته ای است که مدام نمیدانم از کجا به سوی من پرتاب میشود.در «جفره» به مدرسه رفتم. مدرسه ای مختلط: دخترانه – پسرانه
معلم آمد و درس غُمُم داد! به دختران هم که شوخی و دلیری نمیآموخت. دورهی ابتدایی را نیمی در «جفره» و نیمی دیگر را در مدرسه ای و در روستایی دیگر که به «جفره» نزدیک بود، سپری – دربه دری کردم.
الهی از نظر افتادهی اهل نظر کردی!
باری، با دوچرخه برویم به دبیرستان «پهلوی» درچند کیلومتری مرکز ثقل جهان که همان «جفره» باشد.و اما بشنوید این حکایت را: کافی است فقط 10 – 11 سال از آن یک نفر دیگر به سن و سال کوچک تر باشی؟ او میشود معلم و «تو»ی سی – چهل سال پیش، مینشینی پشت نیمکتهای مدرسه ای در بوشهر. باریک و بلند! و آن یک نفر دیگر کسی جز منوچهر آتشی نیست!
- بخوان و من گل سفیدی را که لابد آغشته به خون سر انگشتان عاشقی است برمی دارم مینشانم در وسط انشایم: شقایقی که پیش از این اصلن شقایق نبوده! شقایق سفید؟! صدای کف زدن بچههاکه میشکند سکوت پیش از این کلاس را، آتشی بیش از کمی هیجانی است که میگوید:بچه ها! تا پنج سال دیگر، علی حتمن شاعر... که زنگ تفریح، نقطه چین میکند دنبالهی کلام آتشی را. در همهمهی بچه ها، دغدغه ای محاصره ام میکند:چه کنم حالا تا 5 سال دیگر؟ تا پنج بعدازظهر هم...؟ که ناگهان محمدرضا نعمتی شاعر از راهروهای تودرتوی مدسه پیدایش میشود. نعمتی گرچه ظاهرن معلم من نیست اما با او انس و الفت عمیق و اعلام نشده ای دارم. سراسمیه او را در هوا گویا میقاپم: تا پنج سال دیگر چه کنم آقا؟ نعمتی که دغدغهی بی همهمهی مرا در مییابد، فورن پشت سر فرشته ای قایم میشود
آقای آتشی شوخی کرده است با تو پسر! همین حالا هم از کارو شاعرترین
سه سال تمام – دورهی اول دبیرستان – همسایهی سایه به سایهی آتشی و نعمتی هستم نعمتی اما با مراقبتهای ویژهای که نسبت به شعر و شاعری من از خود نشان میداد مرا از هر گونه آسیبی در امان نگه میداشت: مبادا از دل و دماغ بیفتم و گوشهای از تاریخ بیحضور همچو منی تا قیام قیامت از «تهیسرشار» باقی بماند! افسوس که آن یار و غمخوار عزیز، زود از این دیار سر کرد و دست پخت خیلی شورش را ندید و نچشید!
دورهی دوم دبیرستان فرا رسیده بود که – اشتباه اگر نکنم – از جنگیرها و فالگیرها و کولیها قدری فاصله گرفتم:
کولیها سرزده میآیند و در همه جا سرمیکشند
پنج گل ارغوان به جامهی او میبخشند...
(منزلهای دریا بینشان است، ص 87)
در این زمان شاعر مورد علاقهی من کارو بود، «شکست سکوت» او برای من جنبهای ملکوتی داشت. موهای سرم را به تقلید از عکسهای او مرتب و یا در واقع نامرتب میکردم. بچهها مرا کارو و گاه برای پرهیز از تداخل اسمها، شارو صدا میزدند.
و بدان ای عزیز که در آن روزها ناگهان اسم شعریام را گذاشتم «ع.فریاد». با این استدلال بیجنگ و جدال: وقتی شعر امروز از برکت اسمهایی همچون «م.آزاد»، «الف.بامداد» و... بهرهور است حیف نیست از نعمت حضور هنری «ع.فریاد» بینصیب بماند؟! در سالهای آخر دورهی دوم دبیرستان بودم که چندین و چند شعر با همین اسم و رسم بی و یا با مسمی در مجلات پایتخت به چاپ رساندم.
شیراز دانشگاه ادبیات 1339 – 1340
یک ضرب خواندهام و قبول شدهام در کنکور و بعدن نشستهام در صف اولیها. چرا که نه؟ (پرانتز1: در یکی از جلسات ورودی کنکور، دختر خانمی اصفهانی و مطبوع با ایما و اشاره داشت کار دست من میداد. فکر اشتباه نکنید لطفن! چیزی نمانده بود که خرمنم بر باد برود یعنی مرا از جلسهی امتحان بیرون کنند؛ این آخرین اخطار است پسر! دیگر خوددانی! (این اخطار از طرف یکی از استادان مراقب جلسه صادر شد) منظور این که من در ورود به دانشگاه نهتنها مشکلی نداشتم، بلکه با چشم خواهر – مادری، دست دیگران را هم میگرفتم! و اینک مبارزه با کمرویی ! (ته ماندهی کمروییام را با خود آورده بودم به دانشگاه): پیشقدمی در سخنرانیها وکنفرانسها: بررسی شعر بابافغانی شیرازی؛ احمد کسروی دربارهی شعر و ادبیات چه میگوید؟ به هر شیوه – حیله چرا؟ رهی باید کرد! مسوولیت شعر مجلهِی دانشکدهی ادبیات شیراز برای مدتی به من سپرده میشود. در همین هنگام به اتفاق چند تن از دانشجویان جلساتی ادبی در دانشکدهی ادبیات برگزار میکنیم تا استادان ضدشعر نیمایی را با مقولات ادبی روز آشنا کنیم، میخ آهنی اما در سنگ، نرفت که نرفت!
نیما! فاصلهگیری تقریبن جدی من از شعرهای احساساتی رایج در سالهای آخر دانشجوییام آغاز شد. شبگردیهای جوانی، شعرهای اخوانی را طلب میکرد، شور عاشقانه – سیاسی ما با شعرهای تغزلی – اجتماعی اخوان و شاملو تسکین مییابد. شعر نیما در این میان برای من قدری هولناک مینمود. این هولناکی اسرارآمیز را نمیتوانستم نادیده بگیرم. در فرصتهای از پیش اندیشیده شده، بعضی از کتابهای شعر نیما را با خودم به کتابخانهی دانشکدهی ادبیات میبردم و گوش و هوشم را میسپردم به آنها. در این حاشیهی بعضی شعرهای او چیزی مینوشتم: بالاخره باید سر از کار و کردار این شاعری که میگویند «کاری کرده کارستان» در بیاورم.
خودشکستن همی هنر باشد!
حرف، حرف میآورد، و هر که بامش بیش، صحبت برف پیش میآورد: «تا نباریده بیش از این بروم بهیکی از حوزههای نظام وظیفهی چهل سال پیش و خودم را معرفی کنم وگرنه گفتن این که در دورهی دانشجویی کتاب کرایهای – شبی یک ریال – مطالعه میکردهام و خرقه (کت و شلوارم) جایی گرو باده (پول توجیبی) بوده و خرت و پرتهای دیگرم جایی، نه پایم را به فرش سفلی و نه سرم را به عرش اعلی میکشاند!
شنیدم «بهمنی» گردان میسازن
برای سربازا زندان میسازن
یکی از پادگانهای تهران 1344 – 1343
با آتشی – در بوشهر – در میان میگذارم دغدغهی به سربازی رفتنم را. کدام دغدغه؟! آخر قرار است من یکی سر – بازی کنم، نه سربازی! آتشی میگوید عاشق – شاعرهای ترکهای لازم است قدری آبدیده شوند!
از آب بهیاد دریا میافتم که در چند متری قدمهای من است و از فولاد بهیاد کتاب «چگونه فولاد آبدیده شد؟» و در خیال مجسم میکنم آبِ دیدهی مادرم را که از سنگ نالهخیزد روز وداع ما دو نفر! عجب حکایت سوزناکی است به اجباری رفتن این پسرک بومی!
همهی سربازها در خواب خوش بودند
دو سه ماه از نه ماه دورهی آموزشی من در تهران گذشت. در همین ایام با شاعران همسن و سال خودم آشنا شدم، شاعرانی با طیفهای مختلف فکری: «ناب»ی، «غیرناب»ی و «ضدناب»ی!
جعفر کوشآبادی، بهرام اردبیلی، سیروس مشفقی، ایرج کیانی و...
از طریق کوشآبادی با سیاوش کسرایی آشنا شدم، روزهای تعطیل به منزل کسرایی میرفتیم. شعرهایمان را برای او میخواندیم:
من ازآبشخور خوکان بدآواز میآیم
- اگربه جای خوکان بگذاری غوکان بهتر است!
- چرا؟
- برای این که تو از بوشهر میآیی، بوشهر که خوک ندارد، درست است؟
بالاخره باید حرمت بزرگترها را به جا آورد: من از آبشخور غوکان بدآواز میآیم. منظورمن اما این بود که ما در جامعهای زندگی میکنیم که خوکها بر آن حکمرانی میکنند. اما زندهیاد کسرایی که از من و مای آن زمان، سیاسیتر بود فکر میکرد که من از منطقهای(بوشهر) میآیم که صدای غوکهایش گوش فلک و مَلَک را کر کرده است.
به گمانم نخستین دیدار من با آقای براهنی درهمین زمان صورت گرفته باشد:
به دستور فرماندهی گروهان، ما سربازها در یک صف منظم ایستاده بودیم. سرکار گروهبان مشغول حضور و غیاب سربازها بود. اسم مرا که بر زبان آورد، یکی از هم دورهایهای من از صف پرید بیرون! با من کار داشت. گروهبان با تشر به او گفت: هی! پسر اینجا خونهی خاله که نیست، برو توی صف! این سرباز هنوز «توجیه نشده» از طرف آقای براهنی ماموریت نظامی! داشت که پیامی به من بدهد / داد. خبر سر – بازی ! من قبلن در مجلهی فردوسی چاپ شده بود. در اولین فرصت به منزل آقای براهنی سر زدم: که عشق آسان نمود اول...
لطفن دور «فیلم» را کمیتندتر کنید!
غلامحسین ذاکری که تا چندی پیش صاحبامتیاز ومدیرمسوول مجلهی «آدینه» بود و در حال حاضر نیز از دوستان قدیمی من محسوب میشود یادگارهمان ایامی است که در گلشن فغانی داشتم. شعرهایم را بدون استثنا برای او میخواندم و «فیلم فارسی»ها را به ناچار همه را در کرمان با هم میدیدیم چرا که نمایش فیلمهای در خور توجه گویا درکرمان آن زمان ضرورت و موضوعیتی نداشت!
خب! این هم دفترچهی پایان خدمت سربازی:دیدار مادر، آن هم پس از پایان دورهی سربازی چه لذتی دارد! به بوشهر برمیگردم، سراغ پدر را میگیرم، سرانگشتی مریی یا نامریی – چه فرق میکند – به گورسانی اشاره میکند که ....
چو باز آمدم بوشهر آماده دیدم
1345 علی باباچاهی، دبیر دبیرستانهای بوشهر
آمادهی کاشتن دانه! همان که کاشتند و خوردیم... بلندپروازی به جا یا نابهجای من باعث میشود که من تدریس درسهای ادبیات دورهی دبیرستان را به عهده بگیرم. تاریخ ادبیات، دستور زبان فارسی،عروض و شاگردانم به تدریج جذب نوع رفتار متفاوت من شدند جالب این که با استادم محمدرضا نعمتی همکار از آب درآمدیم!
گل دیگری را هم درسال 1346 به سر شعر معاصر ایران زدم: انتشار کتاب «در بیتکیهگاهی» که بعضی از شعرهای این کتاب – طبق سند حرف میزنم! – ورد زبان مردم شعرخوان قرار گرفت.
«جهان و روشنایی غمناک 1349» سر صحبت مردم شعرخوان را این قدرها باز نکرد. خسرو گلسرخی، آتشی و ... در مورد این کتاب نقدهایی نوشتند. اگر بخواهیم شرح احوال کتابهایم و بازتاب آنها را در مطبوعات بازگو کنم از میزان تحمل شما سوء استفاده کردهام. به هر صورت من شاعری از سالهای 50 – 40 هستم که از نوع نگرش و نگارش شاعران هم نسل و نسل پیش ازخودم فاصله جدی گرفتهام که به موقع به ضرورت این فاصلهگیری خواهم پرداخت. حالیا مصلحت آن است که بعضی از مطالب حاشیهای را از قلم نیندازم. چرایش را لابد روند همین نوشتار تعیین میکند. مثلن گفتن این که در مدت اقامتم دربوشهر 6 مجموعه شعر را البته درتهران به چاپ میرسانم ازهمین منظر قابل تاویل است. در عین حال خالی از حکمت نیست که فقط بخشی از دیدگاه یکی از شاعران نسل پیش از خودم را درمورد شعرهای آن «زمان»یام نقل کنم و فصل نقد و نظر دربارهی این بخش از شعرهایم را ببندم. منوچهر آتشی در سال 1356 در یکی از شمارههای مجلهی «تماشا» مینویسد:
علی باباچاهی امروز به گمان – سوگند به شعر – ازسه چهار تن شاعر راستین ایران است. بیشترین تازگیهای جهانی و باروری سرزمینی و بومی در شعرهایش متموج و زمزمهگر است. اطلاق کمال بر آنها، هیچ تردیدی را به ذهن مهاجم نمیکند.
تابستان سری میزنم به تهران که همهی شهرستانیها جمعاند و همه شال و کلاهکردهی دیدار شاملو. تربیت غلط خانوادگیام مرا از این کار باز میدارد. از این رو قبل از انقلاب، به گمانم شاملو را از راه نزدیک ندیده باشم.
«در شهر پیشنهادهایی به من میشود!» میزگرد شاعران جوان جنوبی که طاهباز طراح ومجری آن است، مصاحبهی علیاصغر ضرابی با من به سفارش (دستور؟)عباس پهلوان برای مجلهی فردوسی، شرکت در شب شعر «خوشه»، شرکت در «ده شب کانون» که در هر دو مکان (دومی متموج) به شعرخوانی میپردازم و مسائلی از این دست؛ سر زدن به «کافه فیروز» و «کافه نادری»که شاخ فیل شکستن نمیخواهد. در همین ایام به چاپ مطالبی در مجلات ادبی میپردازم که نه مرا در کنار «متعهد» ها مینشاند و نه به «ناب»یها (منظورم موج ناب نیست) وصل میکند: تجربهی تکروی لابد؟! بالاخره گرد وخاکی باید به راه انداخت! وگرنه زیر صدمن خاک، مدفون خواهی شد! اعتقاد امروز من اما غیر از این است. اگردر حال حاضر گرد و خاکی پشت سرم بلند میشود، حکایت و حکمت دیگری دارد. دارد یا ندارد؟!
سال 1348 با «دختری زایل بختیاری» بساط ازدواج به راه میاندازیم؛ این بساط برخلاف مد روز آن و اینسالها هنوز برچیده نشده است. دخترم و پسرم تحصیلات دانشگاهی را به پایان بردهاند و دخترم مرا به درجهی پدربزرگی ارتقاء داده است! پدربزرگ به این گرگی را ندیده بودیم!
از صحبتهای خانوادگی که بگذریم – به رغم تکروی و میل به انزوای مقدر غیر مشهودم – نمیتوان منکرسرعت جریان خون خود پس از دیدار با دوستان اهل شعر و ادب بود: وقتی فرضن اسماعیل شاهرودی را در «ریوبرا» میبینی که چسبیده به لالهی گوش نازنین کسی و شعرهایش را میخواند یا وقتی که با خسرو گلسرخی در خیابان نادری مواجه میشوی که از چاپ و انتشار «جهان و روشناییهای غمنانک» تو خبر دارد و چه بخواهی چه نخواهی دیدار سیروس طاهباز و اشتیاق نصرت رحمانی به تو و سلام و علیک گرم جلال آل احمد با تو در کافه فیروز، خواب کلمات را در وجودت برمی انگیزاند.
کلمات، کلمات، کلمات... با این کلمات در همین سالها چه عاشقیهایی که نکرده ام، مصاحبه ها و نقدهایم را با همین کلمات نوشته ام و بی خبر نبوده ام که چه توفانهایی پشت سر این کلمات بیدار، خوابیده اند. من در این سالها خواب کمال و جمال کلمات شعرم را بارها دیده ام و خواب دیده ام که از «اندرون من خسته دل» کسی بیرون میپرد که به حرف ها، شعرها، نقد و نظرها و قضاوتهای رایج در خصوص عشق و مرگ به گونه ای «متفاوت» نگاه خواهد کرد. آیا تاکید اخیر من بر طرح مبحث «شعر متفاوت»، «شعر در وضعیت دیگر» و ... امری تصادفی است؟
1362 – بازنشانده آموزش و پرورش. ساکن تهران
بی تو نمیگیرتم قرار
حالا بگو که فلانی سخت تهرانی شده
تهران. آوارگی شغلی و ادامهی شیدایی فطری. این مشغله! ویرایش کتابهای مختلف در نشر «پاپیروس»، «پیشبرد»، «هیرمند» و ... تنظیم نمایشنامههای رادیویی براساس آثار نویسندگانی همچون چخوب و ... تحقیق در متون کهن فارسی (به قصد گزینش عناصر نمایش)، مدخل گزینی و تعریف نگاری در «مرکز نشر دانشگاهی»، مسوولیت صفحات شعر مجلهی «آدینه»، مسوولیت صفحات شعر و نقد شعر مجلهی «نافه» برای مدتی کوتاه.
و چاپ شعر و نقد شعر و مصاحبههای فراوان با بیش تر مجلات و روزنامه ها مختلف ادبی و غیرادبی. شرح دربه دری ها و جاذبهی غوغاسالاریهای من! دراین سال، کمی از حد فزون است البته!
مختصر و نامفید! تا در «آدینه» کله چرخ داده ای «نوآمدگان» از آب و گل درآمده اند و حالیا میبینی که دسته گلی به آب نداده بلکه دسته گلهایی به خلق خدا تحویل داده ای و خدای را سپاس که تشخیص ات بی قیاس از آب درنیامده. چند تنی را نیز که به طور ویژه در صفحات شعر آدینه به خلایق معرفی کرده ای که در شعر امروز خوش میدرخشند و چرا دولت مستعجل باشند؟ / نیستند! بر خود نبالم چرا – نبالم؟ هرگز! – که برخی از همین نازنینان تا هنوز، در نشریات مختلف برمن سخت تاخته اند/ میتازند و خط قرمز بطلان میکشند و بر شعر و نوشتههای من که ما بهترمی نویسیم از تو، پس جای بیش تری در این کرهی خاکی باید نصیب ما شود. حاشا که ما بتوانیم تنگ کنیم جای کسانی را مخصوصن که طعم نمک را از نمکدان ما چشیده باشند و کشیده باشند یک چندم رنجی را که ما به پای نگاریمی کشیم که بیش تر «رنگ انار» دارد. چه بد کرداری ای چرخ!
گفتن این که چگونه سردرآوردم از مرکز نشر دانشگاهی و سر کردم با چه کسانی در «آدینه» و در نشر «پاپیروس» چک وچانه زدم با چه رعنایانی، دوا نمیکند دردی را و گفتن این که «سه شنبه ها»، ما یا «چهارشنبه»ی شعر آن دیگران چه فرقی داشت، نازل میکند قدر دردی را که مباهاتمی کنند به آن هر زن و مردی که باکلمات سروسری دارند.