«ساز سخن»

آب بقا کجا و لب نوش او کجا؟
آتش کجا و گرمى آغوش او کجا؟

سیمین و تابناک بُوَد روى مه، ولى
سیمینه مه کجا و بناگوش او کجا؟

دارد لبى که مستى جاوید میدهد
میناى مِى کجا و لب نوش او کجا؟

خفتم به یاد یار در آغوش گُل، ولى
آغوش گُل کجا و بر و دوش او کجا؟

بی سوز عشق،ساز سخن چون کند "رهى"؟
بانگ طرب کجا، لب خاموش او کجا؟

«رسواى دل»

همچو نِى، مى نالم از سوداى دل
آتشى در سینه دارم، جاى دل

من که با هر داغِ پیدا ساختم
سوختم از داغِ نا پیداى دل

همچو موجم یک نفس آرام نیست
بس که طوفانزا بود دریاى دل




برای خواندن بقیه شعر به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب ...

دل زارى که من دارم

نداند رسم یارى، بى وفا یارى که من دارم
به آزار دلم کو شد، دلازارى که من دارم
وگر دل را به صد خوارى رهانم از گرفتارى
دلازارى دگر جوید، دلِ زارى که من دارم
به خاک من نیفتد سایۀ سرو بلند او
ببین کوتاهىِ بختِ نگونسازى که من دارم



برای خواندن بقیه شعر به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب ...