شعرى واقعا زیبا

بس شنیدم داستان بی کسی
بس شنیدم قصه ی دلواپسی

قصه ی عشق از زبان هر کسی
گفته اند از نی حکایت ها بسی

حال بشنو از من این افسانه را
داستان این دل دیوانه را


بقیه ى شعر را در ادامه مطلب بخوانبد

بس شنیدم داستان بی کسی
بس شنیدم قصه ی دلواپسی

قصه ی عشق از زبان هر کسی
گفته اند از نی حکایت ها بسی

حال بشنو از من این افسانه را
داستان این دل دیوانه را


چشمهایش بویی از نیرنگ داشت

دل دریغا سینه ای از سنگ داشت

با دلم انگار قصد جنگ داشت
گویی از با من نشستن ننگ داشت

عاشقم من قصد هیچ انکار نیست
لیک با عاشق نشستن عار نیست

کار او اتش زدن من سوختن
در دل شب چشم بر در دوختن

من خریدن ناز او نفروختن
باز اتش در دلم افروختن

سوختن در عشق را از بر شدیم
اتشی بودیم و خاکستر شدیم

از غم این عشق مردن باک نیست
خون دل هر لحظه خوردن باک نیست

اه می ترسم شبی رسوا شوم
بدتر از رسواییم تنها شوم

وای از این صید و اه از ان کمند
پیش رویم خنده پشتم پوزخند

بر چنین نامهربانان دل مبند
دوستان گفتند و دل نشنید پند

خانه ای ویران تر از ویرانه ام
من حقیقت نیستم افسانه ام

گرچه سوزد پر ولی پروانه ام
فاش می گویم که من دیوانه ام

تا به کی اخر چنین دیوانگی
پیله گی بهتر از این دیوانگی

گفتمش ارام جانی ؟ گفت :نه
گفتمش نامهربانی ؟ گفت : نه

گفتمش شیرین زبانی ؟ گفت : نه
میشود یک شب بمانی ؟ گفت : نه


دل شبی دور از خیالش سر نکرد
گفتمش افسوس او باور نکرد

خود نمی دانم خدایا چیستم
یک نفر با من بگوید کیستم

بس کشیدم اه از دل بردنش
اه اگر اهم بگیرد دامنش

با تمام بی کسی ها ساختم
وای بر من ساده بودم باختم

دل سپردن دست او دیوانگیست
اه غیر از من کسی دیوانه نیست

گریه کردن تا سحر کار من است
شاهد من چشم بیدار من است

فکر می کردم که او یار من است
نه,فقط در فکر ازارم من است

یک شب امد زبر و رویم کرد و رفت
بغض تلخی بر گلویم کرد و رفت

مذهب او هرچه باداباد بود
خوش به حالش اینقدر ازاد بود

بی نیاز از مستی می شاد بود
پشمهایش مست مادرزاد بود

یک شبه از عمر سیرم کرد و رفت
من جوان بودم پیرم کرد و رفت

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد